-
Reanimation
دوشنبه 10 دیماه سال 1386 23:18
این حکایت وبلاگ من شده، همان حکایت پسر بچه و درخت ... وبلاگم تنها دوستم بود که در عرض این چند سال به پای حرفام نشست و تا آخربهش گوش داد؛ چه روز هایی که با هم خندیدیم و با هم گریه کردیم! تا اینکه من بزرگ شدم، وبلاگم بزرگ شد.من خیلی بزرگ شدم، وبلاگم خیلی بزرگ نشد ولی عوضش میوه داد! من میوه هاشو چیدم و دادم دست آدم هایی...
-
اعتبار
سهشنبه 4 دیماه سال 1386 23:36
پاره های آرزویم ذهنم را فسیل کرده خودم را به صفر منگنه می کنم و خم می شوم به سمت تو و چیزی انگار بغض حرفهایم را متوقف می کند پس حالا اعتبار دستهایم را هم به فراموشی بسپار اینجا کسی با وضوی کسی نماز نمی خواند
-
من به عدالت ایمان دارم
جمعه 23 آذرماه سال 1386 11:37
» من به عدالت ایمان دارم. دفعهی اول که روی دهکدهای بمب ناپالم میریختم پیش خودم مجسم میکردم این همان دهی است که خودم آنجا به دنیا آمدهام و دوست قدیمی پدرم مسیو دوبوآ در آن زندگی میکند، و الآن نانوایی که این همه دوستش داشتم میخواهد از وسط شعلههایی که من بهپا کردهام فرار کند « ... از متن رمان امریکایی آرام
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آبانماه سال 1386 23:26
در این کوچه ای که تاریک هستند من از حاصل ضرب احساس و کبریت می ترسم من از سطح سیمانی قرن می ترسم بیا تا نترسیم، من از شهرهایی که خاک سیاهشان چراگاه جرثقیل است. * سهراب سپهری
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 مهرماه سال 1386 21:39
مرا به جایی ببر که هیچ کس را امتحان نمی کنند. من خودم از همه بیشتر مراقب خودم هستم .لعنت به من . چه کسی آن قدر محکم بر فانون های خودش ایستاده است که بتواند مرا امتحان کند ؟ از امتحان شما سر بلند بیرون آمدن ، سرشکستگی خود من است . من ناظرها را دوست ندارم . مومن کسی است که به قانون های خودش عمل کند و شما چطور از خلوص من...
-
یادت هست
سهشنبه 3 مهرماه سال 1386 20:08
چند گاهی ست که مرده ام ـــ حدوداً پنج سالی ـــ ببینم هنوز آنجا آسمان آبی ست؟ هنوز مادرم آه می کشد؟ دم دمه های غروب نگران می شود؟ هنوز صدای زنگ در خوشایند است؟ هنوز صدای اکارینا قشنگ است؟ و تو ؛ خودت؛ هنوز هستی؟ هنوز تکه دوزی می کنی؟ در خیابان راه می روی؟ گوش ماهی جمع می کنی؟ و هنوز سفر برایت لذت بخش است؟ ببینم .......
-
Weight Of The World
جمعه 9 شهریورماه سال 1386 14:38
بچه که بودم.خانه ی پدربزرگم توی یه کوچه یی بود که سرش به مسجد می رسید و تهش به خانه ی آخوند مسجد. پنجره اطاق خاله هم رو به کوچه باز می شد و خاله هر وقت می دید که این آخونده داره از کوچه رد می شه پشت پرده قایم می شد و وقتی می دید به زیر پنجره اطاق رسیده از اون بالا آب دهان می انداخت درست وسط عمامه اش، طوری که اصلاً...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 مردادماه سال 1386 23:20
ما بدهکاریم به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند معذرت می خواهم!چندم مرداد است؟ و نگفتیم.... چون که مرداد گور عشق گل خون رنگ دل ما بوده ست!
-
زندگی
دوشنبه 15 مردادماه سال 1386 13:13
تدفین مرزها و یک زندگی بی شرف. شرف تجملی است مخصوص کالسکه دارها. و زندگی دیگر چیزی نیست جز قبرستان ارزشها پشت یک مسجد که تو فقط نماز جماعتش را می بینی و من که برای کمتر شدن درد تولدشان، بین قابله ها و مرده شورها قدم می زنم. و این از آن مرگ هاییست که گریه ندارد اما رنج دارد.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 تیرماه سال 1386 13:21
من هم وبلاگ آپ می کنم پس من هم هستم ! رونوشت : - مقام معذب تصمیم گیری جهت استحضار - نهاد کاذب بحران سازان جهت اطلاع - مردم عادی جهت اقدام
-
مرا تبعید کن
چهارشنبه 30 خردادماه سال 1386 14:05
مرا تبعید کن به تلخ ترین فنجانی که پدر بزرگ می نوشید به کنج تاریک ترین کوچه ای که عشق بازی می کردیم به دورترین معبدی که انجیر داشت مرا تبعید کن پای همه محضرها امضاء داده ام به همه لحظه ها دخیل بسته ام خودم را به همه پاسپورتها سنجاق کرده ام مرا تبعید کن به حیاط گلابی که پر از ملافه سفید بود به شالیزارهای ترک خورده...
-
All That I`m Living For
سهشنبه 15 خردادماه سال 1386 23:57
اولین بار که فکر کردم دارم می میرم هفده سال پیش بود. آب داشت منو می برد و من داشتم به این فکر می کردم این آب منو تا کجا خواهد برد، بعضی وقتا هم سرمو می آوردم بالا و به آدم هایی که بالای سرم وایستاده بودند نگاه می کردم و قیافه ی اون آدمی که منو هل ام داده بود رو مجسم می کردم... راستی کسی از خودش پرسیده بود که من اونجا...
-
آگاهی بهتر است یا تبعیض؟
پنجشنبه 10 خردادماه سال 1386 22:42
چند روز هست که روی همین سئوال فکر می کنم. و هر چه بیشتر روش فکر می کنم از خودم متنفر تر می شم. قبلن هیچ وقت این سئوال به ذهنم نرسیده بود. یعنی این جور فکر می کردم که اگه از هر کی بپرسم بدون هیچ فکر کردنی بگه معلومه آگاهی بهتره ! حتی قبلن ها کسی بهم نگفته بود که من سیاسی هستم وتفسیر سیاسی بودن یعنی بلندترین و رنگی ترین...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1386 08:54
یک آسمان پرنده ، توی حافظیه ی شیراز می گردند . من روی آخرین پله ی جهان می نشینم و به آنهایی نگاه می کنم که پله ها را یک به یک بالا می روند . همه ی نامه ها و نوشته ها را روی پاهایم می گذارم و مثل یک مادر برای کودکش ، برای کاغذ پاره هایم آخرین لالایی ام را می خوانم تو شاید پشت یکی از پنجره ها ایستاده باشی ، یا روی یکی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1386 00:26
درد خون با درد کتاب هیچ فرقی نکرده بجز عفونت !کتاب دست ها رو دستبند می زنه و خون کثیفش می کنه...همه چیز بوی کثافت می ده... من که کتاب رو آتش زدم؛ جایزه ش چیه؟ یه بستنی برام می خری؟ زیر بارون گاز بزنم ؟ همه دندونام یخ بزنه مچاله شم بیوفتم توی زندون ؟ بیست میلیون که ارزش تنها موندن و پوسیدن رو نداره... من هم از خون نمی...
-
faint
شنبه 22 اردیبهشتماه سال 1386 22:23
یادته !قبل از اومدن قرار گذاشته بودیم دو تایی با هم برگردیم... ولی وقتی پیش خانواده ات رفتی دیگه ازت خبری نشد... یادته اون روز که اومدم دنبالت گفتی که خانواده ام رو دوست دارم و خودمو خوشبخت می دونم و دیگه حاضر نیستم برگردم... نمی دونستی که من هم خانواده ام رو خیلی دوست داشتم ...نمی دونستی که هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونه...
-
ناسیونالیسم افراطی یا افراط ناسیونالیستی!
یکشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1386 11:29
بدنبال کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ علیه دولت ملی دکتر محمد مصدق، روزنامه " المهدی " مصاحبه ای را با آیت الله کاشانی انجام داد و از جمله خبرنگار این روزنامه از آیت الله پرسید: "آیا عقیده دارید که دکتر مصدق برای برقراری رژیم جمهوری فعالیت میکرد؟". آِیت الله کاشانی پاسخ میدهد: " آری، برای برقراری جمهوریت میکوشید. مصدق ۴ ماه قبل...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 اردیبهشتماه سال 1386 22:45
تا به حال جایی ندیدم بنویسه که قابیل از کشتن هابیل پشیمون شده باشه، ولی می دونم که مثل سگ پشیمون شده و حتی چند شب هم خوابش نبرده...شاید این داستان پشیمانی رو از زبون معلم کلاس چهارم دبیرستانم شنیده بودم که هی می گفت یادتون بمونه قابیل بر وزن قاتیل..! شاید هم معلم دینی سال سوم راهنماییمون که روز مسابقه ی ایران و کره...
-
ماجرای دوربین ها
شنبه 25 فروردینماه سال 1386 16:21
داستان اول: شایعه شده بود که توی دانشکده دوربین گذاشته اند. با احمد پسر میرزا علی و صمد، خودمان را زود به دانشکده رساندیم. اما دانشکده سوت و کور بود، تاریک بود. پرنده هم پر نمی زد، هیچ نشانی از بنی آدم نبود و آن دوربین ها هم جایی دیده نمی شد. یعنی حکمعلی دروغ گفته بود. حکمعلی یکی از مستخدمین دانشکده بود که با دانشجوها...
-
شرمتان باد!
دوشنبه 20 فروردینماه سال 1386 13:01
هیچ واژه ای یافت نمی شود.هیچ کدام از این کلماتت بارچنین موجوداتی را حمل نمی کنند. واژه ها بار دارند. مدت هاست دارم بهش فکر می کنم. در فرهنگ ما هیچ کدام از این کلمات بار چنین موجوداتی را حمل نمی کند و چنین واژه ای وجود نداشته. اختراع زاییده نیاز است. تاریخ بشری چنین کسانی را به روی خود ندیده است. اما ما ایرانی ها به...
-
Mesafe
جمعه 17 فروردینماه سال 1386 15:05
من همان پسر بچه یی بودم که بدون اجازه والدینش و فقط از روی کنجکاوی سوار قطاری شد که مقصدش را نمی دانست. همه ی آن ماجرا ها در همان شب اول اتفاق افتاد. هنوزبه یاد دارم نیمه شبی را که مثل مرده ها ته راهررو کنار در اتاق لوکوموتیو ران ایستاده بودم و داشتم به مردانی نگاه می کردم که مسافران را از توی کوپه هایشان بیرون می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 فروردینماه سال 1386 22:27
دیدم دختری را بر تخته سنگ خوابانده بودند، ومردی به او شلاق می زد. در دست چپ قرآنی زیر بغل داشت، و با دست راست می زد. محکم می زد. مرد دیگری که مثل جوکیان هندی ورد می خواند و خود را تکان تکان می داد، ضربه ها را می شمرد. دخترک صورتش را بر سنگ گذاشته بود، و با هر ضربه چشم هایش به هم فشرده می شد. وقتی شلاق ی خورد فکر می...
-
سال دارد نو می شود
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1385 21:34
کافی است سرت را از پنجره اتاق بیرون ببری و چند تا نفس عمیق بکشی. یا یک نگاه به درخت جلو خانه بکنی تا شکوفه های ریز و درشت را روی شاخه های برف نشسته اش ببینی.آری، سال دارد نو می شود و این نوشدن را از خیلی چیزها می شود فهمید؛ ولی من این نوشدن را از بوی سمنوی همسایه مان فهمیدم ... سال دارد نو می شود ... امسال تصمیم داشتم...
-
آن سوی دیوار
شنبه 26 اسفندماه سال 1385 13:20
من پشت همان دیواری ام که تو فکر می کردی که به آن خواهم خورد!
-
مُرده مُرده است
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1385 22:33
ببین رفیق جان! مُرده مُرده است حالا گیرم که چیزی زیر جناق سینه اش آن هم درست در سمت چپ تیر بکشد. مُرده مُرده است.
-
با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1385 23:20
من مرگ را زیسته ام. بار اول که فرشته ی مرگم به سراغم آمد موقعی بود که تنم را روی آتش انداخته بودم تا شعله های کین و فتنه به دیگران آزاری نرساند.من در این مصاف تنها مانده بودم و داشتم می سوختم؛ ولی شما فقط نظاره گر بودید... استخوانم سیاه شد ولی هیچ حس دردی نداشتم چون من خیلی قبل ها مرده بودم. بار دوم خودم را در حال غرق...
-
از ماست که بر ماست
شنبه 19 اسفندماه سال 1385 13:54
پرده اول: اطرافمون خیلی شلوغ بود. تو اون سروصدا بحث چند نفری که کنارمون نشسته بودند و داشتند از حقوق زنان صحبت می کردند برام جالب اومد. نه به خاطر کلیشه ای بودن بحثشون بلکه به این خاطر که هر کدوومشون می خواستند به نحوی ثابت کنند که مردها حق زنان رو می خورند؛ یا تو این کشور به مردها بیشتر از زنان خوش می گذره. هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 اسفندماه سال 1385 11:53
مجموعه مقالات این کتاب به نیت دفاع از عقلانیت و نقادی عقلانی تحریر شده است. این شیوه ی تفکر، وحتی یک شیوه ی زیست است. نوعی آمادگی برای استماع استدلالهای نقادانه،جست و جو برای یافتن اشتباهات خود، و درس آموختن از آنها. این رویکردی است که شاید من نخستین بار در سال 1932 کوشیدم آن را در دو سطر ذیل صورتبندی کنم: من ممکن است...
-
انتظار
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1385 10:42
عزیزم ! دیگر دیر شده است. طفل انتظار پیر شده است. دل صبر از این شیوه سیر شده است. پ ن » یکی پرسیده بود که : در چه حالی ؟ در جوابش نوشتم که : گذر ایام مرا به مرزهای سال 82 بازگردانده ، اما من سعی ام را خواهم کرد. نه به خاطر هم نسلی هایم بلکه به خاطر کودک فردایمان ! پ ن 2» هگل در جایی، بر این نکته انگشت گذاشته است که...
-
دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند!
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1385 18:59
دلتنگی تمام حجم سینه اش را پر کرده بود. این جور وقت ها نفس کشیدن هم برایش سخت می شد. این جور وقت ها به کلاغ ها فکر می کرد و به سیاهی شان و به صدای خشدارشان. این جور وقت ها به گرفتگی آسمان فکر می کرد و به شب بدون ماه. این جور وقت ها حسی داشت و نداشت. انگار بود و نبود. حضور داشت و نداشت. آدم ها برایش بودند و نبودند. یک...