با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

SaNa YiNe MuHTaCiM

یک آسمان پرنده ، توی حافظیه ی شیراز می گردند . من روی آخرین پله ی جهان می نشینم و به آنهایی نگاه می کنم که پله ها را یک به یک بالا می روند . همه ی نامه ها و نوشته ها را روی پاهایم می گذارم و مثل یک مادر برای کودکش ، برای کاغذ پاره هایم آخرین لالایی ام را می خوانم

تو شاید پشت یکی از پنجره ها ایستاده باشی ، یا روی یکی از پله ها نشسته باشی و به تفسیر آخرین نغمه گوش بدهی .شاید جهان برای یک لحظه سکوت کند تا صدای من را دریابد و بعد ...

نظرات 2 + ارسال نظر
amir چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:25 ب.ظ http://amirtop1.blogfa.com

salam JOnam
mer30 ke sar zadi
moshtage didar

هدیه پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:39 ب.ظ http://thinkandheart.blogsky.com/

سلام سلام
مرسییییییییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد