با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

عصیان

و من از زمانی که افکارم را در خدمت خلق خدا قرارد دادم  و خودم را از بلندای سرنوشت رها ساختم تا داوطلبانه تسلیم قضای الهی شوم، درست از همان روز که گل سرخت را لای صفحه های تاریخ گذاشتم و دنبال سئوال ساده ای گشتم و ناگهان خود را مچاله از درد میان سایه ها  یافتم. من از همان لحظه ای که خودم را در نگاه نگرانی گم کردم و سرانجام در رویاهای کودکی که ذهنش پر از نقشه های فرار بود یافتم؛ من از همان دوره ای که خط روی ماشین های لوکس از زخم روی کارگر های سازنده دردناکتر شد و شرف آدم ها مثل پول خرد در جیب هایشان سنگینی کرد تا نگهبانان شب از دیوار حیا و آبروی مردم بالا روند، دنبال تو می گردم. 

من از قاب آن تصویری که کودک فرار با نگاه های نگران در وجودم قایم می شد، فضای تنگ لای صفحات کتاب که نفس ها در آن گیر می افتاد، محبوس می شد و سرانجام می مرد، از بی وزنی شعرهایی که تنها استفاده شان در ربایش علاقه های تکراری بود. من از ارتفاع فلسفه که از دود سیگار هم بالا تر نمی رفت و همیشه بوی حقارت می داد، از اعماق سیاست که انسان های عصر حجر را لباس رسمی می پوشاند تا دانش آموزی در لیوان استادش تف بیاندازد، من از درازای سایه مردی که می خواست با آن حرف بزند، من از چهار چوب دری که رو به با غچه باز می شد؛ باغچه ای که در آن انسان ها به جای گل دست هایشان را می کاشتند و از وسعت باغچه ای که کل هستی را در خود جای می داد، سراغ تو را می گیرم. 

و من از زمانی که خودم را گم کرده ام، دنبال تو می گردم و تو را پیدا نمی کنم. تو اما به من نگاه کن، لبخند بزن و سعی کن همیشه همان طور که می شناختمت (یا حداقل فکر می کردم که می شناخنم) بمانی.

Kirintilar

ساعت ام را نگاه می کنم و عقربه هاش را و چرخش عقربه ها را. عقربه هایی که همیشه دنبال هم می افتند و فقط بعضی وقت ها هست که به هم می رسند.

ساعت ام را نگاه می کنم ، عقربه کوچکتر روی 9 است و بزرگتر روی 12 و عقربه ی ثانیه شمار همچنان دور یک نقطه مبهم با حداکثر سرعت می چرخد. مثل ما که این همه سال دور خودمان چرخیدیم و زمانی به خود رسیدیم که همه ی نقطه ها جا مانده بود.

ساعت ام را نگاه می کنم و دیگر مطمئن می شوم که تو به من نخواهی رسید و من تو را تا مدت ها نخواهم دید. چه داستان تلخی دارند این خط های موازی که بعضی جا منقطع می شوند، بعضی جا ها حذف می شوند ولی هرگز به هم نمی رسند. علتش را از (م) پرسیده بودم و او هم با طرح لبخندی در لب گفته بود زمانی که این دو خط به هم برسند تصادف ها شروع می شوند.

و چه تصادفی بزرگتر از رسیدن تو به من. آه، چقدر دلم الان می خواهد که این دو خط لعنتی به هم برسند ولی نمی رسند. چقدر دلم می خواهد به مقصد نرسم. چقدر دلم قهوه های تلخ (ن) را می خواهد. قهوه هایی که هیچ وقت فرصت امتحان کردنشان را هم پیدا نکردم و همه چیز یک روز تمام شده، به اندازه بوی این قهوه های داغ.

بچه که بودم. یک بار خواب دیده بودم که تو و من و (آ) از یک دنیای دیگر می آییم و وقتی به زمین می رسیم هر کدام یک جایی می رویم و موقع برگشتن من شما را پیدا نمی کنم و از این که تنها هستم و راه برگشت را نمی دانم نگران می شوم. درست به اندازه الان که من به خاطر این درس های زندگی رهسپار ساری ام و تو پشت سر من دنبال سریازی ات داری می روی یزد و (آ) هم تبریز جا مانده است.

وهم سپید

در زندگی لحظاتی هست که هیچ وقت فراموشش نخواهی کرد . لحظه ها، صحنه ها یی که دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد. لحظه ها، صحنه ها و آدم هایی که قسمتی از افکارت را تشکیل می دهند و همیشه وفتی بهشان فکر می کنی ته دلت می لرزد و همین لرزش باعث می شود روش خط بیافتند و یک روز می فهمی که این خط ها دیگر قسمتی از زندگی ات را تشکیل می دهند، مثل پرونده پزشکی ات همیشه همراه تو اند حتی وقتی که به خبال خودت بزرگ می شوی ؛ عاشق می شوی،مواخذه می شوی،  زمین می خوری، در اوج دل خوشی ها، در لحظه هایی که از آن تو نیستند و جا هایی که صدا هم نمی تواند بماند با تو اند.

روی زمین افتاده بود و داشت می لرزید، انگارنه انگار همین چند لحظه قبل سالم بود و داشت راه می رفت، حتی از تو زمان را هم پرسیده بود و تو گذر زمان را نفهمیده بودی. آن روزها سال سوم دانشگاه بودم ، همه درس هایی که در این چند سال خوانده بودم سکوت کرده بودند و فقط داشتند نظاره می کردند و همین طور نظاره گر قدم های مردی بودند که سال ها پیش پا در راهی گذاشته بود که پایانی نداشت. مردی که همه دنیا را در یک بقچه جمع کرده بود و درون مرزی از حصارهای آجری دور آسایشگاه گیر افتاده بود. یک بار هم تشنج کرده بود، دوستاش می گفتند که موقع تشنج هم بقچه اش را محکم در بغلش گرفته بود. همیشه بقچه اش بسنه بود، فقط بعضی صبح ها باز می کرد از توش مسواک بیرون می آورد. دوستم می گفت تو چه آدم دل ساده ای هستی، با یک مسواک که نمی شود دنیا را نجات داد. شاید راست می گفت شاید هم نه. آخر کجای دنیا کسی را به جرم ساده دلی بستری کرده اند؟ اینجا که آخر دنیا نیست، خیلی راحت یک پیرزن را به خاطر این که حقوق بازنشستگی اش را داده بود برای کارگرانی که از پس لبخندشان دندان های پوسیده شان خودنمایی می کند، مسواک خریده بود با تشخیص مانیا بستری اش کردند.

در کنار داروخانه ای که می رفتم یک دکه سیگار فروشی بود که همه این سیگار های رنگارنگ را داشت. بیشتر مردمی که برای گرفتن دارو به داروخانه مان می آمدند سر راهشان به دکه سیگار فروشی هم سر می زدند، سیگاری روشن می کردند و به راهشان ادامه می دادند، می رفتند تا در انتهای خیابان گم شوند، می رفتند و بعضی هاشان هرگز برنمی گشتند. در میان این مردم پیرمردی بود که همیشه از چند متری بوی سیگار می داد و بعد ها وقتی من در دفترچه بیمه اش دقت کردم بودم، دیده بودم که پنجاه و سه سال بیشتر ندارد. همیشه اسپری آترونت و سالبوتامول یک پای ثابت همه نسخه هاش بودند؛ با همه این حرف ها باز هم سیگار می کشید و همین سیگار باعث شد که خوردن دیگوکسین را هم تجربه کند. دفعه آخری که دیدمش بهم گفت که من نمی دانم که توی این درس هایی که شما خوانده اید چه معایبی در مورد سیگار نوشته اند. شاید این سیگار کشیدن روی بدتر شدن علایم سرفه و تنگی نفسم اثر داشته باشد ولی همین سیگارعلاج مرض های دیگری است که دارو ندارند. 

پ ن: روز داروساز مبارک

سیاه مشق

بچه که بودم دوست داشتم که ریبس جمهور شوم تا آن روز که در راه مدرسه سگ ولگردی افتاد دنبال همکلاسیم و سر و صورتش را داغون کرد، خانواده اش بضاعت مالی شان آن قدر نبود تا براش واکسن هاری بزنند و من متنفر شدم از این همه رییس جمهور و در لیوان مدیر مدرسه تف کردم و از مدرسه فرار کردم. طناب را محکم به دستم بستم و خودم را از پنجره خانه مان به بیرون انداختم و میان زمین، زمان و فضا آوخ شدم و ساعت ها به دست هام فکر کردم که حسی نداشتند. چه فرقی می کند وقتی هیچ احساسی نداری آب را تا آرنج بالا بیاوری یا از همان مچ شروع کنی؟ این سوال را از معلم دینی پرسیدم و با سکوتش به حال معلم دوم دبستانم خندیدم. بیچاره دیکته هاش را با صدای بلند می گفت و ما می نوشتیم و یک روز فهمیدم که آن چیزی که در گوشش گذاشته سمعک هست و نه مهر نماز. یکی از بچه ها جوهر خودکار را در صندلی معلممان خالی کرد و کت و شلوار معلم همه جوهری شد و همه خندیدند جز من. دوستم پرسید چرا تو نخندیدی و من گفتم سیاه مشق را با کدام س می نوشتند؟ و بعد آن دیوانه وار درس خواندم و سعی کردم همه ی آن آدم ها را فراموش کنم.

بعد از سال ها وقتی پرسیدی که آیا دلت نمی خواهد به دوران بچگی ات برگردی تازه یادم آمد که معلم من چه آدم شریفی بود.

Mirage

من هیچ وقت این همه سکوت نکرده بودم. من هیچ وقت این همه کم رنگ نشده بودم. من همیشه جنگیدم، با زمان، با سایه ها، با آدم هایی که به دروغ می گفتند دوستت دارم و از دیوار قلب آدم ها بالا می رفتند. با شیطان جنگیدم و فانوس را بالای بلند ترین کوه ها بردم. آن جا ها که حتی صدا هم نمی ماند، من بودم و نور. با باد مسا بقه دادم و به پای جان دادن رازقی ها نشستم. 

 نه، هنوز فراموش نکرده ام. چطور می شود فراموش کرد خاطره آن  روزهای سرد را؟ من همیشه در بلندای سفیدترین کوه ها دنبال تو می گشتم و تو در ژرفای آبی ترین دریا ها گم شده بودی، غرق شده بودی و من دست و پا زدن تو را از پشت پنجره ای که رو به آسمان باز می شد، دیده بودم و یک بار حتی از خدا پرسیده بودم دلیل این همه امتحانش را؟  و خدا سکوت کرده بود. 

نه، تقصیر تو نبود. تقصیر داستان هایی بود که همیشه پایان خوب دارند و خوب یعنی هرچیزی که ما را از واقعیت ها دور نگه می دارد. مثل س که خوب درس می خواند و گ که خوب می رقصید و همه چیز خوب بود . حتی حال ع در آخربن روز بستری اش خیلی خوب بود و هیچ کس فکر نمی کرد که فرداش... 

نه، من هیچ وقت در بند هیچ کس و هیچ حرف نبودم. من همیشه آزاد بوده ام و آزاده زیسته ام و همیشه مثل آخرین عکسی که از من کشیده بودی آزاد خواهم ماند.

Meds

احساس می کردم که دارم خفه می شوم ولی نمی شدم. تمام نفس هام حبس شده بود، ولی انگار قرار نبود چیزی تغییر کند. کاری از دستم بر نمی آمد، هیچ وقت خودم را این چنین ضعیف و ملول نیافته بود، هیچ وقت هم دوست نداشتم که این طوری شود. حاضر بودم که بمیرم ولی کم نیارم و این ها را نبینم. بعضی وقت ها سرم را بالا می آوردم و زیر چشمی نگاهش می کردم، ولی برعکس همیشه سرش پایین بود طوری که انگار حواسش به من نبود. خودم را گم شده توی آن همه نفس هایی نه می توانستند کشیده شوند و نه هم اجازه ی بیرون آمدن داشتند، می یافتم. حس می کردم که به آخر خط رسیده ام و تقدیر این است که زندگی من این طور تمام شود.  

ادامه مطلب ...

Kaybolan Yillar

ساعت سه و نیم شب را نشان می دهد ولی من اصلاً خوابم نمی آید. روی تختم از این سو به آن سو می شوم ولی باز هم خوابم نمی برد. پنجره اتاقم باز است و پرده هاش کشیده. یاد پرده ها را تکان می دهد و مرا آشفته تر می سازد. همه اجسام ذهنم به هم ریخته است و صدای نت های پیانویی که  از بیرون می آید رشته افکارم را از هم می پاشد. نمی دانم از کی شروع شده است، ولی از همان وقتی که روی تختم دراز کشیدم صداش را می شنوم و تا الان هم ادامه دارد. بعضی وقت ها صداش آنقدر بلند می شود که حس می کنم دم گوشم کسی دارد می نوازد و یا کسی درونم دارد گریه می کند.بعضی وقت ها هم در بین صدای عبور ماشین ها از خیابان به صدای مبهمی تبدیل می شود شبیه صدای گریه ی نصف شبانه نوزادی که پستان مادرش را می خواهد. و من دارم توی افکارم دارم غرق می شوم.

ادامه مطلب ...

Kibir

اعماق ذهنم پر شده از خطوط موازی که بعضی جا ها بریده می شوند، محو می شوند، ولی هرگز حتی آن دور دور ها هم به هم نمی رسند.  خیالم را برداشته ام و شسته ام و با خودم این ور و آن ور می برم. و تو همچنان در این خیال شسته شده ام داری چرک می شوی تا شاید دوباره سراغت بیایم و از نو بشویم و باز چرک شوی و من باز نو شوم!

خیالم را در بقچه ای ریخته ام و فریاد می کنم و دنبال تو می گردم. می گردم و می رقصم و در خلسه ای بلند چشم بر هم می گذارم تا هم چنان باشم و باشی و، در آخرین لحظه نگاهت کنم و در آیینه ی افکارت غرق شوم، گم شوم و دیگر پیدایم نشود. تمام می شوم و فتیله زندگی را پایین می کشم و دیگر یادم نمی آید چندمین ماهگرد است و نمی دانم که بودنم بیشتر است یا نبودنم. خاطراتم را دوره می کنم و می گردم دنبال شب هایی که خواب ماه را دیده ام و می گردم دنبال خیال کبوتری که در شش سالگی در دیوار کاه گلی خانه مادر بزرگ برای اولین بار تخم گذاشت و آخرین بار که شمردمشان شصت تا بودند و من تازه شانزده سالم بود. می گردم دنبال روزهای قشنگ.

می گردم و دوباره پیدایت می کنم، یک روز سرد زمستانی وقتی عشق بازی مان روی یکی از نیمکت ها، زیر دانه های ریز و درشت برف رنگ می بازد. تو بالای آخرین پله ی دنیا ایستاده ای و من دارم آخرین نوشنه ام را برای تو سیاه می کنم.

Ben Ağlamazken

پنجره ام به تهی باز شد

 و من ویران شدم

پرده نفس می کشید

دیوار قیر اندود

 از میان برخیز

پایان تلخ صداههای هوش ربا

فرو ریز

 لذت

خوابم می فشارد

فراموشی می بارد

 پرده نفس می کشد..

لذت هایم را به دنیا می سپارم. منتظرم که تموم کنه. منتظرم که هر لحظه دستم را از روی دهنش بردارم و ببینم دیگه گرمای نفس هاش دستم را گرم نمی کنه.

 مثل تو که همیشه منتظر بودی، اما نیومد. ته این آخرین جملاتی که گفته بود، معلوم بود که هیچ کمین کرده. اطمینان احمقانه بهش امیدواری می داد که از زندگی دور شه ...

پ ن 1: هی می نویسم و پاک می کنم! بماند برای روز دیگری

پ ن 2: حذف به قرینه لفظی!

پ ن 3: به اندازه یک فنجان قهوه هم وقت ندارم. معذرت!   

Please Don't Leave Me

آن روزها رفتند. روزهای ابری و روزهای بارانی. روزهایی که کنج اتاقم روی یک صفحه ساعت ها خیره می ماندم. انگار نه انگار که روزی دلی داشتم که هیچ جا بند نمی شد. از بلند ترین کو ه های خاطره بالا می رفت و از آن جا سر تاریخ داد می کشید، به خاطر دروغ هاش. دروغ هایی که این روز ها نقل و نبات هر مجلسی شده است. چه فرقی دارد که رییس جمهورش بگوید یا نگهبانش. وجه تشابه همه شان هم لبخند زیر لبشان موقع بیانش هست. شاید هم خنده ای است بر سادگی. همه این صفحات را باید ورق زد تا به آخر رسید...

خبر ها چه زود پخش می شوند. چه زود شادی های آدم ته می کشد. من هنوز تلخم. به تلخی افیونی که مردم به شهوت یک لحظه مزه کردنش حتی گدایی هم می کنند . من تلخم. به تلخی خنده دخترکی که آخرین نفس هاش را می کشید. به تلخی همه داروهایی که تاکنون فروخته ام و هیچ کس نفهمید که تلخی شان دست من نیست. نفهمید که من تنها یک فروشنده بودم و نه بیشتر.

درد، درد هست. همان قدر تلخ و عذاب آور. درد امروز من همان درد دیروز من است. هر چند بعضی وقت ها جنسش عوض می شود.مثل شکم آدم ها! بعضی از پر خوری شکمشان درد می کند و بعضی ها به خاطر خالی ماندن معده شان. همه جایم درد می کند. شاید هم درد باتومی باشد که ...

من دارم از این دانشکده لعنتی می روم. دانشکده ای که تا دیروز برام مقدس بود ولی یک روز چشم باز کردم و دیدم لعنت شده. آخر سرنوشت آدم هایی که یک زمانی توش زندگی می کردند آن قدر تلخ است، که هیچ کس باورش نمی شود. انگار این هم دروغی بیش نبوده.

من دارم تمام خیالات و خاطراتم را جمع می کنم تا بروم رد کارم. راه می افتم و تا نمی دانم کجا می روم.می روم و هرجا فراموشت کردم همان جا می مانم. می روم تا دوباره از نو شروع کنم...

من دارم می روم ولی هنوز تلخی های زیادی مانده برای فروختن هست که در دستم باد کرده.

 

پ ن : باورت می شه؟ یک ماه قبل از امتحان من کتاب فارماکولوژی رو از همکلاسیم گرفتم. دو هفته بعد کتاب بالینی رو از تهران پیدا کردم.  کل جزوه سم شناسی رو در عرض سه ساعت و جزوه بیوفارماسی رو شب امتحان فکر کنم دو ساعت بیشتر نخوندم. یک ماه پرالتهاب رو تو خیابون ها و جلوی این صفحه مانیتور گذروندم و اینجوری رزیدنت شدم!

هنوز دست مرا جرات ستیزی هست

هنوز دست مرا جرات ستیزی هست
هنوز پای مرا قدرت گریزی هست

نشان هستی من ـ همچو نقطه ای بی بعد ــ
اگر چه هیچ ندارد؛ ولیک چیزی هست

به ذره های من ــ این مردگان قرن آلود ــ
خبر دهید که امکان رستخیزی هست

جوانه های جنونم درید پوسته را:
امید من به بهار شکوفه ریزی هست. 

 

پی نوشت : واسه خالی نبودن عریضه بود..خیلی وقته که بهار های شکوفه ریز امیدی رو در من زنده نمیکنن....

قانون هایی که در فلسفه می بافم، در ارتفاع مردم و اجتماع خفه می شود و آنچه عرفان پَرپَرش را می زند، در اقتصاد جان می دهد و سیاست همه اخلاق جهان را یکسره در خود دارد از وقتی همه اش را یکجا قورت داد و حتی صدایش را از شکمش نمی شنویم. پس بگو در مراسم تدفینِ جهت ها، قطب نما کدام شمال را نشان می دهد و از آن سمج تر ستاره قطبی؟

دست های خالی

پسرک می لرزد و شما آدامس هایتان را در دهانتان می جنباند، آن قدر بی قید شده اید که حتی توی جامدادی تان، کنار مداد های رنگا رنگتان هم جا نمی شوید. با همین مداد هایتان یک دنیا را روی یک صفحه ردیف می کنید و خودتان را بالای بلند ترین کوه می کشید.اما زندگی زندگی از دست های شما چه انتظاری دارد. دست های خالی که به زور بودن را در میان رفتن ها هجی می کند. جز بادی که به گلو می اندازید...
پسرک می لرزد ولی شما حتی حجم هوای گرمی که درون ریه های تان راکد مانده را حس نمی کنید. آنقدرسنگین است که می خواهید خفه شوید ولی نمی شوید چون می گذرید. یکی بیاید جسد بی جان مچاله شده مرا از توی این پیاده رو ها جمع کند . منی که تنها گناهم این بود که عابر بودم نه رهگذر!

Trilogy

 

                  خودت را با من هدر نکن. از بی همه مان دو سه گریز رد نشو. آنسوتر نه به گل، نه به لب که از ارتعاش می سوزد، نه به دره ی شوره زار نمک سوده، نه به هیچ یک از خالی ترینانمان.

 آنسوتر نه به سهمگینی هم خوابگی شبانه ای بی مقدمه، نه به خاکستری که از دل نارنج گم شود. نه به زبان، نه به شهوت گیج خورده از هیاهوی انحنای اندام تو پر شده.

شبی را کنار من هدر نده. شبی که همه ی باشدِ من از فرق تو بالاتر. شبی که هجوم خطوط زاویه دارمنقطع، آوار زیر خوشایندی قوس های محو مانده از سایه ها. شبی شب زده از تنفسی فرو خورده، طولانی.

شبی ، مرا بی خودی هدرنده. بنشین دل به غوغای سطوح سرد . مجاور این لمس بی پایان بیرونی هدر نشو.

                  صدایم رسا نداشت. خوب آمدی اما! راست بگو، دست های چروکیده لرزان چه به گوش هات زمزمه کرد؟ 

من؟

برای من که به قطره ای از توّهم چشم ندارم، چه چیزی دریا شده است
بر این استسقا  


انگارکسی در انتظار زانوهای خم شده من آواز می خواند
ابهام، دروغ را در سرم تکرار می کند.
خشتی از باور بر باروی دلم می زنم 
 

من، فقط من باقی ست که امروز را ورق بزند
هرگز پشیمان نبوده ام از رودی تشنه بودن