با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

faint

یادته !قبل از اومدن قرار گذاشته بودیم دو تایی با هم برگردیم... ولی وقتی پیش خانواده ات رفتی دیگه ازت خبری نشد... یادته اون روز که اومدم دنبالت گفتی که خانواده ام رو دوست دارم و خودمو خوشبخت می دونم و دیگه حاضر نیستم برگردم... نمی دونستی که من هم خانواده ام رو خیلی دوست داشتم ...نمی دونستی که هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونه منو به گریه واداره به غیر از فکر اینکه الان مامانم بدون من چی کار می کنه... مثل همین الان که مامان داره تلوزیون نگاه می کنه و من توی اتاقم دارم بهش فکر می کنم ... حتی اون روزی که کلاغ های سیاه رو دیده بودم به همین فکر می کردم... نمی دونم فهمیدی یا نه، موندن من به این خاطر بود که راه برگشت رو گم کرده بودم... یعنی از همون اول هم خوب یادم نمونده بود ... هر چی توی خونه ی پدربزرگ دنبال همون دری که قرار بود ما رو برگردونه گشتم ، ولی پیداش نکردم .

بعد سال ها وقتی برای اولین بار دیدمت، کنار مامانت روی نیمکت نشسته بودی و داشتی به صدای مبهمی گوش می دادی ...طوری که اصلاً متوجه اومدن من نشدی ...شاید اون صدای مبهم همان افسانه‌ای‌ بود که‌ مادربزرگم‌ می‌گفت‌ تا لحظه‌های‌ زندگی‌ کودکانه‌ام‌ رو دلپذیرتر کنه... چه‌ می‌دانم‌؟ فکر می‌کردم‌ افسانه‌ای‌ که‌ آدم‌هاش‌ رو لمس‌ کرده‌ باشم‌ یا دیده‌ باشم‌، نمی‌تونه افسانه‌ باشه؛ یا رؤیاست‌ و یا واقعیت‌. تخیل‌ هم‌ نیست‌... ولی تو نه رؤیا بودی ، نه واقعیت‌ و نه تخیل‌ ... تو همونی بودی که زبون فرشته ها رو هم می فهمیدی.

ناسیونالیسم افراطی یا افراط ناسیونالیستی!

بدنبال کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ علیه دولت ملی دکتر محمد مصدق، روزنامه " المهدی " مصاحبه ای را با آیت الله کاشانی انجام داد و از جمله خبرنگار این روزنامه از آیت الله پرسید:
"آیا عقیده دارید که دکتر مصدق برای برقراری رژیم جمهوری فعالیت میکرد؟".
آِیت الله کاشانی پاسخ میدهد:
" آری، برای برقراری جمهوریت میکوشید. مصدق ۴ ماه قبل می خواست که شاه را از ایران اخراج نماید ولی من نامه ای به شاه نوشته و از او خواستم که از مسافرت خودداری نماید و شاه هم موقتأ از فکر مسافرت منصرف شد. یک هفته قبل، مصدق شاه را مجبور کرد که ایران را ترک نماید اما شاه با عزت و محبوبیت روز بعد بازگشت. در اینجا ملت شاه را دوست دارند و رژِیم جمهوری مناسب ایران نیست".

بدنبال آن خبرنگار در مورد مجازات دکتر مصدق از آیت الله کاشانی سئوال می کند و آیت الله جواب میدهد:

" طبق شرع شریف اسلامی مجازات کسی که در فرماندهی و نمایندگی کشورش در جهاد خیانت کند مرگ است".

منبع : " مجموعه ای از مکتوبات، سخنرانی ها و پیامهای آیت الله کاشانی گرد آورده ی محمد دهنوی انتشارات چاپخش

 

تا به حال جایی ندیدم بنویسه که قابیل از کشتن هابیل پشیمون شده باشه، ولی می دونم که مثل سگ پشیمون شده و حتی چند شب هم خوابش نبرده...شاید این داستان پشیمانی رو از زبون معلم کلاس چهارم دبیرستانم شنیده بودم که هی می گفت یادتون بمونه قابیل بر وزن قاتیل..! شاید هم معلم دینی سال سوم راهنماییمون که روز مسابقه ی ایران و کره جنوبی سگ شد و با هزار تا فحش رادیوی یکی از همکلاسی هامو شکوند، این داستانو برای همکلاسی هام تعریف کرده بود. شاید هم شاید...

منم الان به اندازه همین قابیل پشیمونم ... نه به خاطر تو و فردای تو. بلکه به خاطر دیروزت...

وقتی به یاد اون روز که مادر بزرگ مجبور کردم تا انگشتشو با جوهر استامپ کثیف کنه، اون روز که روی برگ رای پیرمرد سالخورده به جای ناطق نوری نوشتم دکتر خاتمی می یوفتم حالم از خودم بهم می خوره. ناظر که بالا سرم ایستاده بود یه نیمچه لبخندی زد، منم براش یه چشمکی زدم و دیگه تو اون دوروبرا نپلکیدم.

راستی تو اون روزی که من جلوی ستاد معین وایستاده بودم و با صدتا آدم مثل تو سرود ای ایران و یار دبستانی می خوندیم ، چی کار می کردی؟ چرا ازم نپرسیدی که اونجا چیکار می کردم؟ اصلاً مگه من فرداش امتحان فیزیولوژی نداشتم؟ آخه من چند بار باید برات فیزیولوژی گایتون رو دور کنم تا بفهمی که من خیلی حالیمه؟

من که می دونستم پس فرداش اسم احمدی نژاد از اون صندوق ها بیرون میاد.توی همون وبلاگی که سر از نهاد رهبری دانشگاه در آورد هم نوشته بودم که همیشه این حس بیگانه پرستی ما باعث شده که صورتمون با سیلی های چکمه پوش ها سرخ بمونه.

اون روز عکس دکتر معینو روی تی شرتم چسبونده بودم فقط به خاطر باطبی ها و محمدی ها. به خاطر اینکه توی دانشگاه کاری از دستم ساخته نبود و دلمو به این خوش کنم که منم هستم. دختری که سن و سالش به راهنمایی ها می موند؛ بهم خندید و در حالی که پدرش سعی می کرد بهش یاد بده که کار خوبی نکرده از جلوم رد شدند...

دارم به این فکر می کنم که اگر دوباره به اون روز برگردیم باز هم بهم خواهد خندید یا نه!

پ ن » می دونم که هیچ وقت نخواهی دید و نخواهی خواند و نخواهی شنید، ولی من به خاطر همه چیز ازت معذرت می خوام.

ماجرای دوربین ها

داستان اول:

شایعه شده بود که توی دانشکده دوربین گذاشته اند. با احمد پسر میرزا علی و صمد، خودمان را زود به دانشکده رساندیم. اما دانشکده سوت و کور بود، تاریک بود. پرنده هم پر نمی زد، هیچ نشانی از بنی آدم نبود و آن دوربین ها هم جایی دیده نمی شد. یعنی حکمعلی دروغ گفته بود.

حکمعلی یکی از مستخدمین دانشکده بود که با دانشجوها رابطه ی خوبی داشت. بهترین لباس ها را می پوشید، ماشین آخرین سیستم سوار می شد، و یک گردنبد هم برای این که کسی چشم اش نزند از گردنش آویزان کرده بود. اگر برای بار اول بود که وارد دانشکده می شدی؛ با استاد اشتباه می گرفتی.آخه دانشکده ما استادهایی داشت که نه ظاهرشان شبیه استاد بود و نه باطن شان .

دیگر ملتفت شده بودیم که این بار هم فریب یکی از شوخی های بی مزه ی حکمعلی را خورده ایم.داشتیم از پله ها بالا می آمدیم تا خودمان را از این تاریکخانه خلاص کنیم که احمد ناگهان با صدای بلندی فریاد زد که همه جا را دیدیم الا یک جا ! همان جا روی پله ها نشستم و با عصبانیت گفتم که احمد جان توی دانشکده یی به این کوچکی کجا مانده که ما بازدیدش نکرده باشیم.

` دستشویی، دستشویی اصلاً از یادما ن رفته که نگاش کنیم. یادت هست که حکمعلی چی می گفت؟`

تازه یادم افتاد وقتی حکمعلی ماجرای دوربین را تعریف می کرد، می گفت که دوربین ها را توی دستشویی ها کار گذاشته اند. این احمد هم ازش پرسیده بود دوربین ها بیرون دستشویی کار گذاشته اند یا توش؟ بعد حکمعلی با خنده ی تمسخر آمیزی رو به رییسش کرده بود و گفته بود : ببین، اینها چه می گویند، می پرسند توی دستشویی یا بیرونش؟

احمد قبل از آمدن به دانشگاه همه ی دوران عمرش را در روستا کنار پدرش گذرانده بود، خودش می گفت که هرگز تنهایی توی شهر قدم نزده بود، تلوزیون ندیده بود و بزرگترین خاطره اش ، زیارت قبر امام رضا بود. از آن نوع آدم هایی بود که با آن معصومیت روستایی اش، کمتر بارشان می شود و کمتر حرف می زنند و چون متوجه زخم زبان ها نیستند زندگیشان همیشه شاد است. 

با شوق و عجله یی خاص از پله ها فرود آمدیم و به سوی دستشویی دویدیم. احمد از همه اول رسید بعد من و صمد پشت سرش وارد شدیم. احمد همین که چشمش به دوربین افتاد،دهانش باز شد و آب دهنش راه افتاد و همانطوری خشکش زد. دوربین که چه عرض شود انگار کاسه ی شیشه ای را وارونه به دیوار چسبانده بودی. صمد که زیاد کتاب می خواند و همه چیز را ساده گرفته بود گفت من فکر نمی کنم این دوربین باشد. احتمالاً یک دزدگیر است. اما وقتی شی میله مانندی توی کاسه چرخید و درست روبرویش ایستاد، بلند داد زد این یک دوربین است انگار کسی ما را می پاید و هجوم آورد به طرف احمد و برایش شاخ گذاشت. آن روز احمد و صمد شبیه دانشمند هایی که کشف تازه ای کرده اند جلوی دوربین شادی می کردند، ادا در می آوردند، می خواندند و می رقصیدند و من فقط نگاهشان می کردم...

 

داستان دوم:

من می دانم، کار ناظم مدرسه هست. ناظم مان دوست پدرم بود،ولی اصلاً از من خوش اش نمی آمد. هر صبح جلوی در مدرسه می ایستاد تا من را با شلوار جین و یا با مو های مرتب و شانه کرده ببیند تا بهم گیر بده. می گفت شلوار دانش آموز نباید بیشتر از چهار تا جیب داشته باشد.عقده ای بود مگه نه ؟ من هم دوستش نداشتم.

مدرسه ی ما را هم یک بار دزد زده بود،نمی دانم اول دبیرستان بودم یا دوم. ولی سادم هست که آن روز به خیال این که دزد کامپیوتر های مدرسه مان را دزدیده و نمره هایمان را هم با خود برده چقدر خوشحالی کرده بودم. چه خیال خامی ...!

 ناظم مدرسه مان هیچ کامپیوتر بلد نبود ولی همیشه دم از علم می زد. یک روز پسورد کامپیوترش را فراموش کرده بود و چون می دانست و شنیده بود که من کامپیوترم خوب است، مرا فرستاد خانه اش تا کامپیوترش را درست کنم. خانه اش در بهترین نقطه ی شهر بود و توش اصلاً شبیه خانه معلم ها نبود...

 

... من می دانم کار ناظم مدرسه مان است، در دوران مدرسه نتوانست بهانه ی قابل  قبولی برای اخراج من از مدرسه جور کند؛ ته دلش عقده مانده است.  می خواهد برای من پاپوش درست کند.

من می دان یک روز از این دانشگاه فرار خواهم کرد.

 

 

پی نوشت: این داستانو همین جوری نوشتم. به خاطر اعتراض به استفاده از دوربین توی دانشکده. یه وقت فکر نکنید که از مدرسه عقده مقده یی دارم

شرمتان باد!

هیچ وا‍ژه ای یافت نمی شود.هیچ کدام از این کلماتت بارچنین موجوداتی را حمل نمی کنند. واژه ها بار دارند. مدت هاست دارم بهش فکر می کنم. در فرهنگ ما هیچ کدام از این کلمات بار چنین موجوداتی را حمل نمی کند و چنین واژه ای وجود نداشته. اختراع زاییده نیاز است. تاریخ بشری چنین کسانی را به روی خود ندیده است. اما ما ایرانی ها به آن نیازمند شده ایم.

 

پی نوشت 1:آقا مسعود که 18 تیر 78 با باتوم توی دانشگاه ول می گشت حالا دم از روشنفکری می زند (بخوانید)

پی نوشت 2: عجب حکایتی دارد این همزمانی سالروز مرگ صادق هدایت با روز فن آوریی هسته ای

Mesafe

من همان پسر بچه یی بودم که بدون اجازه والدینش و فقط از روی کنجکاوی سوار قطاری شد که مقصدش را نمی دانست.

همه ی آن ماجرا ها در همان شب اول اتفاق افتاد. هنوزبه یاد دارم نیمه شبی را که مثل مرده ها  ته راهررو کنار در اتاق لوکوموتیو ران ایستاده بودم و داشتم به مردانی نگاه می کردم که مسافران را از توی کوپه هایشان بیرون می کشیدند و در راهرو جمعشان می کردند .داشتم نگاه می کردم که چطور شمشیر عدالت روی سر مسافران قطار فرود می آمد، سرشان را از فرق جدا می کردو خونشان را روی دیوار پخش می کرد...

در باز شد؛ لوکوموتیو ران در حالی که دستش را روی دهانم گذاشته بود؛ مرا به درون اتاق کشید و مرا در همان صندوق که همه ی درجه هاش ؛ همه ی جواهراتش و همه ی افتخاراتش را قایم کرده بود، قایم کرد...

صبح که شد نه از آدم های بد خبری  بود و نه از مسافرهای قطار. از جلوی اتاق نگهبان بوی بدی می آمد.کسی هم در را باز نمی کرد، انگار یا خودکشی کرده بود و یا کشته بودنش. لوکوموتیو ران را هم انداخته بودند توی همان آتشی که خودش هر روز روشنش می کرد.

تازه کابوس شروع شده بود . آدم بدها رفته بودند و ترمز قطار را با خودشان برده بودند.

الان چند سالی می شود که لوکوموتیوران دارد می سوزد ولی تمام نمی شود و قطار همچنان دارد به راه خود ادامه می دهد.  

هر روز، وقتی که قطار از کنار دهی یا روستایی رد می شود کودکان راه آهن را می بینم که دستشان را به علامت خوش آمد گویی (و یا شاید خداحافظی) بالا برده اند . شب ها هم ریز علی ها را می بینم که از لباسشان مشعلی ساخته اند و دارند دنبال قطار می دوند و فریاد می زنند: ریل هایی که کوه روی آن ها ریزش کرده بود، تعمیر شده است. ما(؟) راه را برای شما ساخته ایم.، لحظه ای درنگ، جایز نیست.

با اینکه این چند سال را با اذیت می گذرانم.. ولی هنوز هم برای فهمیدن مقصد قطار کنجکاوم. هنوز هم برای فهمیدن سرنوشت مسافران دلتنگم. اصلاً دلم می خواهد بدانم آن آدم بدها کجا رفتند. بروم پیدایشان کنم و بپرسم چرا با آنها این چنین رفتار کردند؟بپرسم گناه لوموموتیو ران پناه دادن من بود یا قایم کردن جوهرات؟ اصلاً چرا من باید تنها شاهد این رفتارشان باشم؟

من حامل کدام پیام مهم برای مردم دنیا هستم ... 

اینجا، توی قطار فقط موش ها هستند که زاد و ولد می کنند و فقط به فکر ازدیاد نسل هایشان هستند، مثل اینکه نقشه دارند تا دنیا را فتح کنند. 

دلم برای میلیون ها فرزندی که به دنیا نخواهند آمد؛ تنگ شده است.

دیدم دختری را بر تخته سنگ خوابانده بودند، ومردی به او شلاق می زد. در دست چپ قرآنی زیر بغل داشت، و با دست راست می زد. محکم می زد. مرد دیگری که مثل جوکیان هندی ورد می خواند و خود را تکان تکان می داد، ضربه ها را می شمرد.

دخترک صورتش را بر سنگ گذاشته بود، و با هر ضربه چشم هایش به هم فشرده می شد. وقتی شلاق ی خورد فکر می کرد. داشت به من فکر می کرد. گاهی هم به وضعیت تاسف بار آن آدمی فکر می کرد که داشت شلاقش می زد. اما بیشتر به من فکر می کرد. دستم را توی انبوه موهاش بردم و گفتم: عزیزم

گفت: مادرم دبیر است، پدرم دبیر است. و من به دبیرستان می روم.من خیلی کتاب خوانده ام. من ریاضیات خوب می دانم، شعر می گویم، گیتار هم می نوازم، اما کشورم مرا دوست ندارد، من این سرزمین را ترک می کنم.*

 

*عباس معروفی

 

سال دارد نو می شود

کافی است سرت را از پنجره اتاق بیرون ببری و چند تا نفس عمیق بکشی. یا یک نگاه به درخت جلو خانه بکنی تا شکوفه های ریز و درشت را روی شاخه های برف نشسته اش ببینی.آری، سال دارد نو می شود و این نوشدن را از خیلی چیزها می شود فهمید؛ ولی من این نوشدن را از بوی سمنوی همسایه مان فهمیدم ...

سال دارد نو می شود ...

امسال تصمیم داشتم با نوشدن سال خیلی چیزها را نو کنم؛ ولی نمی دانستم چه چیزهایی! خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزها هستند که باید نو بشوند؛ چیزهایی که خیلی کهنه و یکنواخت شده اند. این تصمیم را به <ش> گفتم. گفت: راست می گویی! خیلی چیزها کهنه و یکنواخت شده اند؛ مثل زندگی ما.

خیلی خجالت کشیدم. نوشدن چیزهایی که در ذهن من بود، چه اهمیتی دارد؛ وقتی در نزدیکی ما کسانی هستند که مدتهاست هیچ چیز نو و تازه ای در زندگی شان ندارند.

سال دارد نو می شود....

فردا روز عید است. بوی سمنوی همسایه مان از گوشه پنجره داخل می شود و آدم را حال می آورد، به بسته های قلبی شکل نگاه می کنم. سکه های نقره ای رنگ بین سنجدهایش برق می زنند.

سال دارد نو می شود ...

می خواهم دیگر تصمیم های بچگانه نگیرم. می خواهم کمی دقیق تر به اطرافم نگاه کنم؛ به سفره هایی که فردا پهن خواهند شد و به سین های آن سفره ها. فکر می کنم این موضوع بهتری برای مشغول کردن ذهنم باشد.

بوی سمنو هنوز هم با بوی گل های بهاری از گوشه پنجره داخل می شود؛ انگار می خواهد به آدم بگوید:

سال دارد نو می شود.

 

پ ن » سفر مرا به چه سرزمین شگفتی آورد !
اینجا کجاست که باران نمی‌بارد ؟
و آسمانش ، در آستانه بهار ،
بر زمین تشنه بخل می‌ورزد ؟

پ ن 2 » انگار آمدن بهار را هنوز هم باور نکرده ام

آن سوی دیوار

من پشت همان دیواری ام که تو فکر می کردی که به آن خواهم خورد!

مُرده مُرده است

ببین رفیق جان!

مُرده مُرده است حالا گیرم که چیزی زیر جناق سینه

اش آن هم درست در سمت چپ تیر بکشد.

مُرده مُرده است.

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

من مرگ را زیسته ام.

بار اول که فرشته ی مرگم به سراغم آمد موقعی بود که تنم را روی آتش انداخته بودم تا شعله های کین و فتنه به دیگران آزاری نرساند.من در این مصاف تنها مانده بودم و داشتم می سوختم؛ ولی شما فقط نظاره گر بودید... استخوانم سیاه شد ولی هیچ حس دردی نداشتم چون من خیلی قبل ها مرده بودم.

بار دوم خودم را در حال غرق شدن در مرداب دیدم. فکر می کردم که دست و پا زدنم مرگ مرا تعجیل خواهد کرد، برای همین هم بی حرکت مانده بودم. ناگهان چهره ی آشنایی را دیدم، دستم را برای کمک گرفتن دراز کردم. ولی او گفت تا زمانی که خودت نخواهی من نمی توانم کمکت کنم و بدون توجه به آن همه تقلا رفت. رفت و ندانست که من آن لحظه بیشتر ازهمه ی مردم دنیا می خواستم، اما نمی توانستم... بازهم تنها ماندم، غرق شدم، اما خفه نشدم چون فقط یک جسد بودم.

دفعه سوم هم موقعی بود که دوستم، مرا به خاطر نوشتن به دو سال حبس محکوم کرد و از آن روز همه مرا به دیده ی یک مجرم می نگرند؛ و هیچ کدامشان نمی دانند که من یک مرده ام. قوانین این دنیا ی تنگشان شامل مردگان و نجات یافتگان نمی شود.

الان یادم افتاد که من کی مرده ام و چه کسی مرا کشته است.

 

پ ن : آمدم نبودی. نکند تو هم مرده باشی؟

 

از ماست که بر ماست

پرده اول:

اطرافمون خیلی شلوغ بود. تو اون سروصدا بحث چند نفری که کنارمون نشسته بودند و داشتند از حقوق زنان صحبت می کردند برام جالب اومد. نه به خاطر کلیشه ای بودن بحثشون بلکه به این خاطر که هر کدوومشون می خواستند به نحوی ثابت کنند که مردها حق زنان رو می خورند؛ یا تو این کشور به مردها بیشتر از زنان خوش می گذره.

هیچ کدومشون هم از تاریخچه نامگذاری این مناسبت خبری نداشتند.

من که نا خواسته حرفاشونو شنیده بودم، نا خواسته هم وارد بحثشون شدم و براشون شرح دادم که چطور از تظاهرات خیابانی زنان نیویورک جنبش 8 مارس زاده شد و چطور در آلمان و اتریش با برگزاری مراسمی تثبیت شد...

بعد به فرهنگ 2500 سال قبلمان (که خیلی با فرهنگتر از فرهنگ امروزمان است) و سپندارمد (فروتن مقدس و دوستدار زمین)اشاره کردم واز سپندارمد روز گفتم که تو اون روز جشن اسپنداد می گرفتند و زنان از شوهران خود هدیه می گرفتند...

حرفام رو درحالی تموم کردم که همه ساکت نشسته بودند و توی چشم های همشون افتخار به فرهنگشون موج می زد. آدمهایی که بعضی هاشون حتی هم سن و سال پدر و مادر من بودند.

================

پرده دوم:

جلسه ی اول کلاس شیمی دارویی 2 تازه شروع شده بود که استاد به خندیدنم گیر داد. گفت که ترم پیش هم چند بار موقع خندیدن منو دیده و خواست یه جوری این خندیدن رو به اومدن بهار ربط بده. آخر سر هم گفت که سر کلاس من یه هدفون بیار و آهنگ گوش بده !از طرز حرف زدن و جنس کلمه هایی که به کار می برد، نیتش مشخص بود.

خواستم بهش بگم که همه زندگیم براساس خندیدن پایه گذاری شده و تنها سر کلاس شما نمی خندم و اصلاً سر کلاس هر استادی که احساس صمیمیت بیشتر کنم هم بیشتر می خندم...

خواستم بگم ترم پیش از مبحث شما 6.65 نمره کامل رو گرفتم تا نمرم تو درس شیمی دارویی 1، بیست بشه.

خواستم خیلی چیزا بگم ، ولی نگفتم فقط به احترام بزرگیش.

جلسه دوم، رضا یه اشکالی از اسلایدهای استاد ازم پرسید، جوابشو خیلی یواش تو سه کلمه دادم(در حالی که تو این کلاس، نصف کلاس مشغول حرف زدن و جوک و اس ام اس هستند). استاد که یه چشمش روی من بود باز هم متوجه حرف زدن شد و شروع کرد به نصیحت و می خواست حرفاشو با این عبارت تموم کنه که من با شما پدر کشتگی ندارم ؟

صبرم تموم شده بود، برگشتم گفتم از کجا معلوم که نداشته باشید!

بعد استاد برگشت گفت من ازت امتحان نمی گیرم، اگه بگیرم هم نمره نمی دم. حتی می خواست جلوی همکلاسی ها از کلاس اخراجم کنه ! آخر سر هم به خاطر این که ترم های بعدی هم باهاش کلاس خواهیم داشت بزرگواری کرد و به قول خودش این دفعه رو بی خیال شد.

ولی من نه از اخراجش می ترسیدم و نه از نمره ندادنش...

جلسه سوم، مثله جسد متحرکی تو یه گوشه ای از کلاس نشستم ؛ نه به حرفای استاد گوش می دادم و نه به خسته نباشید ها و نه به تیکه هایی که مینداختند. فقط بعضی وقتا رضا از پشت به صندلیم می زد و منم ته دل یه لبخندی می زدم !

پ ن 1 » من به جنبش زنان ایران به این خاطر افتخار می کنم که رهبریش به دست زنان روشنفکره

پ ن 2 » احیای حقوق بشر ، گذار به دموکراسی و آزادی عدالت نیازمند : 1- هزینه 2- ایجاد ظرفیت هست . من حاضرم هزینه شو بدم البته به این شرط که کسایی پیدا شند که تو خودشون ظرفیت لازم رو ایجاد کنند.

پ ن 3 » میگه: شبکه 3 سیما از طریق SMS انتخابات «مرد سال» گذاشته. به شماره 10002200 اسم «محمد خاتمی» رو بفرستید که دوم خرداد تکرار بشه!

 

 

مجموعه مقالات این کتاب به نیت دفاع از عقلانیت و نقادی عقلانی تحریر شده است. این شیوه ی تفکر، وحتی یک شیوه ی زیست است. نوعی آمادگی برای استماع استدلالهای نقادانه،جست و جو برای یافتن اشتباهات خود، و درس آموختن از آنها. این رویکردی است که شاید من نخستین بار در سال 1932 کوشیدم آن را در دو سطر ذیل صورتبندی کنم:
من ممکن است بر خطا باشم و شما بر صواب، اما با بذل کوشش، ممکن است هر دو ما به حقیقت نزدیکتر شویم.

شاید جالب باشد که بدانید اندیشه ی صورتبندی کردن این دو سطر را مدیون یک عضو جوان ناسیونال سوسیالیست اهل کارینتین هستم که نه نظامی بود و نه پلیس. اما یونیفورم حزب را بر تن داشت و هفت تیری بر کمر بسته بود.

تاریخ ماجرا می باید نه چندان قبل از سال 1932- سال به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان بوده باشد- مرد جوان به من گفت : ببینم، می خواهی بحث کنی ؟ من بحث نمی کنم . من شلیک می کنم !

بسا که بذر اولیه ی جامعه باز را او در ذهن من کاشته باشد.*

* کارل پوپر ؛ مقدمه ی کتاب اسطوره ی چهارچوب

پ ن : یه نامه برای رئیس دانشکده مون در مورد خطر استبدادی شدن در اثر چند تکه شدن دانشکده مون نوشته بودم، ولی بنا به توصیه ی دوستان از فرستادنش منصرف شدم!

انتظار

 عزیزم !

دیگر دیر شده است.

طفل انتظار پیر شده است.

دل صبر از این شیوه سیر شده است.

پ ن » یکی پرسیده بود که : در چه حالی ؟

در جوابش نوشتم که : گذر ایام مرا به مرزهای سال 82 بازگردانده ، اما من سعی ام را خواهم کرد. نه به خاطر هم نسلی هایم بلکه به خاطر کودک فردایمان !

پ ن 2» هگل در جایی، بر این نکته انگشت گذاشته است که همه ی رویداد ها وشخصیت ها ی تاریخ به اصطلاح دوبار به صحنه می آیند. ولی فراموش کرده است اضافه کند که بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت نمایش خنده دار *

* کارل مارکس

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند!

دلتنگی تمام حجم سینه اش را پر کرده بود. این جور وقت ها نفس کشیدن هم برایش سخت می شد. این جور وقت ها به کلاغ ها فکر می کرد و به سیاهی شان و به صدای خشدارشان. این جور وقت ها به گرفتگی آسمان فکر می کرد و به شب بدون ماه. این جور وقت ها حسی داشت و نداشت. انگار بود و نبود. حضور داشت و نداشت. آدم ها برایش بودند و نبودند. یک خستگی می آمد سراغش که با خواب هم در نمی آمد از تنش.

وقتی دلتنگ می شد، راحت تر از همیشه گریه می کرد. حس می کرد، بدن کوچکش تحمل حجم این همه بزرگی دنیا و جورواجورش را ندارد. نه زیاد بود نه کم لحظه های دلتنگی اش؛ لحظه هایی که با یک تلنگر شروع می شد و نمی دانست از کجا و چه طور شروع می شد. گهگاه بی دلیل و گاهی با دلیل می آمد سراغش، دلتنگی. بعضی وقت ها از دلتنگی هایش به دلزدگی می رسید و بعضی وقت ها به تلاطم موج های روی دریا !

گاهی کتابی باز می کرد و شعرکی می خواند برای دلتنگی اش و گاهی در سکوت بغض می کرد و خیره می شد به جایی معلق میان زمین و هوا.

از نیامدن باران بود یا شدت سرما ، یا حرف یکی که دلش گرفته بود. نمی دانست.

صدای موزیک ملایمی در اتاق پیچید. دلتنگی آرام آرام از گونه هایش سر خورد و مژه هایش را خیس کرد وبه هم چسباند.

این جور وقت ها با آرامش عجیبی می گذاشت ثانیه ها از رویش بگذرند. این جور وقت ها انگار از همه چیز فاصله می گرفت، به همه چیز فکر می کرد و روی هیچ چیز دقیق نمی شد.

× پ ن » به قول حوری ما آسونتر از حد تصور فرمان می‌بریم و اونها وقیح تر از همیشه قدرتشون رو به رخ میکشن