با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

حاشیه ها

کی فکر می کرد که منی که دیروز موقع اومدن از دانشگاه به حیاط بیمارستانی که صدای اذان ازش میومد با تعجب نگاه می کردم، فرداش یه نابینا از دستم بگیره و منو ببره به حیاط اون بیمارستان !

 

پ ن ۱: من تصمیم گرفتم که با این نحسی مرداد بجنگم ، ولی موندم با چی برم به جنگش؟

پ ن ۲: از دیروز جلوی در خوونمون دو تا شانه به سر اتراق کردند . هی من سعی می کنم ازشون یه عکسی بگیرم ، ولی نمی شه ! می پرند و میرند و بعد بر می گردند ولی حقیقتاً که پرنده های زیبایی هستند.

پ ن ۳ : سینا دیروز اومده بود حیوون خوونه ی آزمایشگاه ما ،چون رو همه ی قفس هام هم اسم بییونسی رو نوشته بود.قرار بوده یه موش رو برا تهیه ی محیط کشت قربانی کنند ولی استاد راهنماشون دلش برا این موشه سوخته بود و اجازه نمی داد.

پ ن ۴: امروز موقع رفتن به دانشگاه ، یکی از بازیگر های طنز صدا و سیما هم سوار تاکسی که من سوارش بودم ،شد . ولی هیش کی حتی راننده هم به روش نیاورد که شما رو کجا دیدم ! بیچاره هم جلوی جام جم پیاده شد رفت.

پ ن ۵ :بالاخره بعد یه ماه و چند روز نمره های اخلاق هم اومد.اخلاقم شده چهارده ! افتخار کمترین نمره ی این ترم هم به اخلاق رسید. البته من از استادی که موقع رانندگی با موبایل حرف میزنه و نمی ذاره ازش سبقت بگیری و تو کلاس درس هم میاد برات تابو می سازه، هیچ انتظاری ندارم .

پ ن ۶: داشتم به افشین ق کمک می کردم که قلب رتشو به دستگاه وصل کنه . دیدم یکی از استادای فارماکولوژی با یکی از شاگرد هاش که از دانشکده ما نیست وارد شدند. استاد محترم همین که وارد شد جلوی چشم ما دستشو برد تو جیبش و یه بسته اسکناس هزاری درآورد و گذاشت تو جیب دانشجوش و گفت که بیا اینو فعلاً بگیر! دانشجوش می پرسه آقا دکتر ما که از این حرفا نداریم .این پولو واسه چی دادین (توجیح می خواد برای خرجش). استاد هم میگه فعلاً ابنو بگیر اگه یه موقع چیزی لازم شد از این پول خرج کن !

یاد حامد افتادم که هفت ، هشت ماه باهاش کار کرد و یه قروون هم به حامد نداد ، این پسره معلوم نیست از کجا اومده ، الان هفت هشت روز هم بیشتر نیست اومده ؛ این جوری تحویلش می گیرند. یا همین استادمحترم با دو تا از سال بالایی هامون لج کرده و فعلاً کار اونا توبیخه !

رفته بودم تو فکر که یه موقع دیدم قلب از پنسم جدا شد و افتاد و مرد.

پ ن ۷ : طرح رضا برعکس جوب داد ! خود رضا هم هر روز میاد کتابخوونه و دنبال برنامه ی پسورد سندره ! بیچاره استاد راهنمامون چون شبا مار های رضا احتمالاً نمی ذارن راحت بخوابه.

پ ن ۸ : بعضی وقتا حاشیه ها بیشتر از اصل داستان هستند ، مثل همین الان که ...!

آن مرد

آن مرد آمد.
آن مرد با یک دنیا شجاعت آمد.
آن مرد رفت.
آن مرد با یک دنیا سر بلندی رفت.
او می آید با یک بغل آزادی.

زمانه ی بد

عجب دوره وزمانه ای شده !

پریروز عصر با داداشم داشتیم میومدیم خونه، تو راه افتادیم به ترافیک ، موقع رد شدن دیدم یکی خودشو رسماً انداخت رو ماشین.پیاده شدم و رفتم پیشش ،می گم آقا معذرت می خوام چیزی تون که نشد . برمی گرده میگه هیچ چی! زدی منو له کردی حالا هم می گی چیزیت نشد .آخه نمی دونید یه ادایی درآورد ،دیدم فک کرده منم از اون سوسولام برای این که بسوزونمش، برگشتم گفتم :تقصیر خودته که له شدی، می خواستی وسط خیابون به این شلوغی قدم نمی زدی ، بذار یه زنگی بزنم پلیس صدوده بیاد وببینیم مقصر کیه!

اومدم سوار ماشین که شدم ، داشتم زنگ می زدم که دیدم یکی تودستش میله ی جک گرفته و وایستاده جلو در و میگه آدم ما رو زدی ناقصش کردی ؛ تازه مقصرش هم می کنی ! من خودم شوفرم ! بیا بیرون حسابتو در بیارم !

من که از هیش کی مخصوصاً دعوا نمی ترسم( آخه خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که آزادی ؛ دموکراسی ، مدنیت و قانون چیزای خوبین، ولی اگه کسی بخواد از اینا سو استفاده کنه باید محکم بزنی تو مخش تا دیگه به این فکر نیوفته .اگه من چیزی نگم فردا یه نفر دیگه رو پیدا می کنه و هزار تا بلا سرش میاره)

تا درو باز کنم ، دیدم جماعت ریختند و اونو کشیدند کنار . اون شخص ماشین خورده رو هم جو گرفته بود ؛ داشت شوفرشونو که فامیلش بود، آرومش می کرد! بعد غائله ؛ اومده بهم میگه وضعیت رو که می بینی، شما کارت ماشینت رو بده من باهات تماس می گیرم.بعدشم یه خورده این ور ، اون ور رفت و کفش و جوراباش رو درآورد و پاچه وآستین ها شو بالا کشید، دید به خاطر خدا یه خراشی هم نیوفتاده ؛ خودش و فامیلشو جمع کرد وتو اون گیرودار باهم گم شدند.

 

+ امروز بهم خبر دادند که از طرف کمیته سمینار ساری برا همه یه اکانت و پسورد به ایمیلشون فرستاده شد. خبر رو رضا بهم داد، من که هر روز میلامو چک می کنم ؛چون تعداد میلایی که هر روز برام میا د زیاده برا همین نفهمیده بودم . رضا هم موقع چک کردن فک کرده بود ویروسه و اون ایمیل رو پاکش کرده بود . به رضا میگم که بیا بریم من برات درستش کنم . اول قبول نکرد و گفت که نمی تونی . ولی وقتی رفتیم و تو ایکی ثانیه براش اکانت همه ی بچه هارو باز کردم ؛ موند تو کف ! پسوردشو هم به خودش ندادم تا بیشتر بمونه .

تازه تهدیدش هم کردم که اگه زیاد شلوغی کنه، مقاله ی سوغات شوون دش رو از سمینار می کشم بیرون تا به ساری نرسه .

تو راه که داشتیم میومدیم علی رو دیدیم ، رضا زود قضیه رو براش تعریف کرد وعلی هم گفت افشین پرفسور حکه .

 

+ نمی دونم رضا کی از این مخالفت با من دست بر می داره ! هر چی می گم می گه نه، اشتباه فک می کنی و اون اون جوری نیست.مثلاً همین چند روز پیش دو نفر ترکیه یی اومدند دانشکده ما و دارن رو طرح تحقیقاتی کار می کنند . به رضا می گم بیا با هم بریم من بهشون خوش آمدی بگم و ببینم اونجا رشته ی ما تو چه وضعیتیه ! می گه : آخه تو ترکیه بلدی صحبت کنی ؟

منم براش یه تریپ ترکیه اومدم ، لب و لوچش آویزون شد . تا بفهمه که اگه من رو نمی کنم ؛ حتماً به خاطر این نیست که ندارم یا بلد نیستم.

 

 

+ راستی دخترعموم از تخصص کودکان قبول شده .

تبریک دختر عمو ....انشالله فوق تخصص ... شیرینی هم یادت نره ...

راستشو بخواین وقتی عموت فوق تخصص غدد باشه و پسر عموت تو کنکور رتبه دو رقمی بیاره و پزشکی تهران بخونه و دختر عموت هم اینجوری ، انتظار از منم میاد بالا .

ولی من به همین مجوز داروخانه راضیم تا مدرکمو تو مغازه بندازم تو کوزه (ای ول نثر مسجع) و آبشو بخورم !لطفاً منو زود فارق التحصیل کنید.

 

 

دست آخر اینکه قراره تو یکی از مجله های دانشکده مون طنز بنویسم ! البته فعلاً تو حرفه و موضوع جدی نشده . ولی من تصمصمو گرفتم ،هر چه باداباد

 

اسراییل و حزب الله !

  • دیدید تو یه مسابقه ی فوتبال وقتی یه تیم قدرتمند با یه تیم ضعیف بازی می کنه ، چطور اون تیم ضعیفه می کشه عقب و دفاع محض می کنه !

    هی یه جورهایی سعی می کنه که وقت رو تلف کنه ،چون می دونه که حتی مساوی کردن هم براش یه افتخاریه. حتی اگه موقعیتش بیوفته یه ضد حمله می کنه و گل می زنه و لقب پدیده می گیره . عوضش اون تیم قویه هی حمله می کنه ، می بینه نمی تونه از سد اون همه دفاع بگذره؛ معمولاً سعی می کنه که توپ ها رو سانتر کنه جلو دروازه و یا سعی می کنه که یه پنالتی و ضربه ی آزاد بگیره تا اون جوری هم شانسشو امتحان کنه .مهم همون گل اوله ، یعنی همین که تیم قوی تونست یه گل بزنه ؛شیرازه ی تیم ضعیفه به هم می خوره و معمولاً گل های بعدی هم بهش اضافه می شن و آخر بازی تیم ضعیف سرافکنده به رختکن می ره !

    الان وضعیت اسراییل و حزب الله هم شده شبیه همین تیم های فوتبال ، از یه ور حزب الله داره با چنگ و دندان دفاع می کنه و از اون ور هم اسراییل سر تا پا حمله.

    حزب الله بایدفراموش نکنه که فوتبال نود دقیقه هست وفوتبال هم یه بازییه که فقط یه برنده داره !

شنبه ، بیمارستان سینا ، بخش سوختگی

که گفته است که در این دنیا جهنمی نیست ؟ هیچ راهت به اینجا افتاده که چشم های منتظر را ببینی؟
نمی دانی که درآن اتاق هایی که اتاق مرگ می نامند ،چشم هایی هست که همیشه از پشت حصار شیشه ای منتظرست ! منتظر یک آشنا ! انگار در آن جا گذر زمان معنا ندارد. آنها اسیر سرنوشتتشان هشتند . سرنوشتی با مرگشان به پایان خواهد رسید ، آخر آنها نمی خواستند که بمیرند! .

که گفته که حس آنها آز بین رفته ؟ آنها حس می کنند . مرگ را که در چند قدمیشان ایستاده را حس می کنند ، برای همین چشم هایشان همیشه سرخ است .آنها نمی توانند حرف بزنند ، اما در چشم هایشان خواهشی است از پرستاران برای زنده نگه داشتنشان .

در این اتاق هاست که یاد خدایت می افتی و حس می کنی که عظمت وفدرت خدا همه ی وجودت را فرا گرفته ، این عدالت نیست ! یادت می افتد که چطور از دنیایت ، جهنمی از آتش ساخته ای که تنها مومنان اجازه ی وروود دارند ، می فهمی که چرا جننیان پیامبر نداشتند !

غلام قمر

 

عکس از عبدالحسین رضوانی

من غلام قمرم غیر قمر هیچ نگو
پیش من جز سخن شهد شکر هیچ نگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج ببر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفرهیچ مگو

گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشرراست
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیرو زبر خواهم شد

گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

صدای ضجه

 

 

صدای ضجه . صدای ضجه ی سکوت نگاهشان . همیشه فقط برای بازی نبود که کلمه ها را کنار هم ردیف می کردم . این بار حتی برای بازی هم نیست .صدای ضجه زجرم می دهد . مهمش این نیست .له شان می کند مهمش این نیست .صدای ضجه دیگر آواز نمی شود . و این دیگر معجزه نیست وقتی مثل همه عجز را نشخوار می کنم .مهمش این نیست . فقط مغز نمی خورد ، آرزو ها را می خورد روزی دو تا ، مهمش این نیست .با صدای نفسشان یکی شده ، اگر نباشد پی اش می گردند . همه را پی اش می گردانند .مهمش این نیست .

سکوت نگاهشان .مهم این است

سلام!

قیافت آشناست !

کجا دیدمت ؟

نکنه تو ......!

نه اگه تو ؛ اون بودی ..

سه سالی می شه که هر روز اونو می بینمش !
نه اگه اون بود حداقل یه سلامی می داد !

اصلاً بی خیالش

نه نه ! ببخشید

اشتباه گرفتم

آشنا نیست

غریبه است

بر پناه درختی بوف کوری بر کوی دانشگاه نشسته بود!

 

 

ساعت 8:55 صبح - باز هم شاهگلی - باز هم یک روز خوب دیگر

سلام و صبح به خیر . من باز هم اینجا هستم . اینجا روی یکی از نیمکت های سبز رنگ شاهگلی ، هوا ایجا عالیه.با این که اینجا این همه خوبه ولی فکر من هنوز هم پیش آن دانشجو های زخمی است . حالا جریان را به تو هم تعریف کردم و قلبم حتی بیشتر از دیروز فشرده شد.

در دفترنامه ها حرفهای خوبی زده بودی . خواستم بگویم که اگر زمانی تصمیم گرفتی آن موسسه را درست کنی حتماً به من هم خبر بده . نمی دانی چقدر برای این جوانان نگران هستم. جوانانی که همین امروز و فردا خود ما هم جزو آنها خواهیم شد. احساس می کنم که زندگی کردن و جوانی کردن چقدر مشکل شده !....

بدور از هر دغدغه ی دیگر ی ، از اینجا ؛ جایی که از چرخ و فلک خوب شاهگلی فقط کمی دیده می شود ، دوست دارم با همه ی آن دانشجو های زخمی و کتک خورده حرف بزنم.

دیگر حرفی ندارم جز این که دعا کن حال آن جوان ها هر چه زودتر خوب شود.

 

دوستدارت :سین - دختری که حتی نگاه کردن به چرخ و فلک هم آرامش نمی کند.

 

روزهای زندگی می گذرد . .......

لحظه لحظه های عمرت مثل برگریزان پاییز بر باد می رود....

زمان تو را به سوی مرگ می برد ....

عشق به تو پشت می کند و دلت تو را از یاد می برد....

و تو می مانی با خاطراتت ، تنها چیزی که مونس توست در هر زمان ....

ولی چه بد می شود همین خاطراتی که برایت باقی است پر از خوبی و خاطره باشد....

در این زمان است که می خواهی نباشی ....

چون بودن برای تو چیزی جز دلتنگی و غصه برای آن لحظه ها نیست ...

پس چرا منتظری ، بلند شو ...

دیگر وقت رفتن است ...

وقت سفری دوباره...

سفری به راه بدون بازگشت.....

آیینه ی عبرت

 

 

:: نمی دونم تا به حال شنیدین یا نه ؟ اون اوایل که تازه قرص اکس اومده بود تبریز؛ یه عده یی بعد از مصرف قرص هوای بیرون گردی کرده بودند و سوار ماشین شده و تو اتوبان تریپ کرده بودند .داشتند با سرعت صد و بیست تو اتوبان فضا می گرفتند که یکیشون جیگرش سیگار می خواد! در ماشینو باز می کنه و پیاده می شه تا بره یه بسته سیگار بگیره . یه مدت که میگذره دوستاش متوجه می شند که دیر کرده برا همین یه نفر دیگه رو می فرستند دنبالش و همین جوری یکی یکی ... بالاخره یکی از ماشین هایی که از بغلش رد می شدند زنگ زده بود و ماجرا رو شرح داده بود و گفته بود که یه ماشینی با سرعت داره تو اوبان می ره و هی هم یکی خودشو از توی ماشین بیرون میندازه و آقا پلیسه هم موقعی رسیده بود که فقط آق راننده باقی مونده بود.

 

:: یه نفر هم داشته از این قرص های اسکلتی می ترکونده که ؛ همون موقع یکی از دوستاش براش اس ام اس می زنه ؛ آقای قرص خورده هم فک می کنه که این اس ام اس از طرف خداست ،داشته با عجله از خونه می زده بیرون که مامانش می رسه و می پرسه که کجا میری؟ میگه میرم خدارو بیبینم . حالا مادرش هم بی خبر از همه چی فکر کرده بود که حتماً شوخی می کنه و با دوست دخترش قرار داره ؛ بهش چیزی نگفته بود .پسره رفته بود به یه جایی بیرون شهر و انقدر منتظر مونده بود تا این که از سرما مرده بود

 

:: یکی از فامیلای ما یه باغی داره که توی این باغ شیر هم نگه می داره ؛ البته تو قفس . اتفاقاً سر این باغ هم با یکی شریکه . یه شب شریکش که زیاد مست بوده میره باغ و شب رو تو قفس در آغوش شیر ها می گذروونه . خیلی جالبه ها ، آخه پسر داییم قبلاً (اون موقع که هم او بچه بود و هم شیر ها ) یه بار سگ شکاریشونو انداخته بود تو قفس ، ولی به جای سگ یه تیکه استخوان مربوط به مهر های کمری تحویل گرفته بود . من موندم که چطور ...؟

 

:: مامانم تعریف می کنه می گه یه بار داییم از خدمتکاراشون یه خورده ماری جوانا پیدا می کنه ؛ می خواد امتحانش کنه برا همین توی سیگار مادربزرگ ناطنیش ( آخه مادر بزرگ هم ناتنی می شه) قاطی می کنه و اون بیچاره هم که هی از مضررات مواد مخدر صحبت می کرده ، سیگار رو می کشه و بد میره فاز ! مامانم می گه که مادر بزرگش تا صبح همین طوری می خندیده !

 

:: یه نفر از فامیلامون صبحی پا شده که بره یه سری به ویلاشون بزنه ؛ ولی تا عصر بر نمی گرده . زنش نگروونش می شه و به یکی از دوستاش زنگ می زنه که فلانی صبح رفته و بر نگشته . بالاخره دوستش میره و طرف رو می بینه که از شدت مستی نمی تونه تکون بخوره . خلاصه با هزار مصیبت طرف رو میاره بیرون ؛ میره تو تا در ها رو ببنده می بینه طرف غیبش زده ؛ این ور اون ور بالاخره از زیر پل جلوی خونشون پیداش می کنه . سوار می شن میان تو راه می خوان بنزین بزنند ، این دفعه طرف کفشاشو در میاره و میزنه به صورت مسئول باجه و تو راه هم جورابشو در میاره و میندازه طرف ماشین هایی که ازشون سبقت می گیرن . خلاصه دوستش با هزار مصیبت به خوونه می رسونتش و دم درخونشون می ذاره وجیم می شه. طرف هم میره می خوابه و صبح که پا می شه می بینه لباساش نیست . بعد یه مدت جستجو لباساشو از جلوی در کوچه تا دم در اتاقشون یکی یکی جمع می کنه

 

:: یکی از فامیلامون که اصفهانی بود و تو یکی از این تیم های فوتبال شهرشون توپ می زد تعریف می کرد که یه شب خیلی مست شده و همون جا تو حیاط خونشون جاشو میندازه و می خوابه .صبح که بیدار می شه ؛ می بینه که یه ور ماشینش کامپلیت رفته تو ( درست حدس زدید آخه تو خواب می دیدیه که فوتبال می زنه )

 

:: پارسال همین موقع ها ؛ خونه ی مادربزرگم اینا مهمون بودیم . بعد شام تصمیم گرفتیم که بریم کوه عینالی ؛ بالاخره چند تا ماشین جمع شدیم راه افتادیم . کوه که چه عرض کنم هر طرف رو که نگاه می کردم ؛ یکی رو می دیدم که رو زمین پلاسه . بعضی ها حتی سرنگ هم مونده بود تو دستشون و نای اینو نداشتند که یه جایی بندازند . از کنار یکیشون داشتیم رد می شدیم سرشو بلند کرد گفت : کیش کیش ! اون روز برا اون ماجرا حسابی خندیدیم که حتماً ما رو مرغ و خروس می بینه

 

ولی از شوخی گذشته هیج وقت و در هیچ شرایطی سعی نکنین برین دنبال این جور کارها ! یه دوستی داشتم با این که از یه خوونواده ی اصل و نسب دار میومد ؛ ولی خودش اصلاً مراعات نمی کرد و با هر جور آدمی دوست می شد.مثلاً می دیدی تو تاکسی از راننده خوشش میومد ، شماره موبایلشو می داد که هر وقت خواستی بهم زنگ بزن با هم بریم خوشگذرونی !

حالا راننده هم ؛ هم سن و سالش باشه یه چیز ! ولی حداقل یه ده ؛ بیست سالی اختلاف داشتند . چند بار هم سر این موضوع با هم بحثمون شد که دیدم نتیجه نداره و اصلاح نمی شه خودمو کشیدم کنار.آخرین باری که دیدمش سال اول دانشگاه بود که اومده بود دانشگاه ما و نگهبان دانشگاه هم نمی ذاشت بیاد تو.بعد اون هم چند باری تو اینترنت سلام علیک داشتیم . تا چند وقت پیش که عارف رو دیدم و اون بهم تعریف کرد و گفت که رضا یه مدتی بدجور معتاد شده بوده و الان هم فرستادنش به کلینیک ترک اعتیاد.

ظاهراً رسم زمونمون این جوریه که کسی که یه عمر برا دیگروون دل می سوزوند الان به حالی افتاده که دیگروون براش دل می سوزونند

 

 

باز کن پنجره را

 

یادمه وقتی چهارم دبستان بودم یه شب تو خواب دیدم که چند تا فرشته اومدن و وایستادن جلوی خونمون . منتهی چون نه دری بازه و نه پنجره یی؛ نمی تونن وارد خونه بشند .خودمو دیدم که میوون اون فرشته ها ؛ ولی نمی دونم چرا می ترسیدم .شاید از اینکه هیش کدامشون برام آشنا نبودند می ترسیدم ؛شاید هم از اینکه اونا وارد خونمون بشند و منو نذارن تو می ترسیدم .

برا همین هی به پنجره ی خونمون می زدم تا یکی بیاد پنجره رو باز کنه و منو بیاره تو ! ولی مثه اینکه هیش کی تو نبود و یا شاید هم صدای پنجره زدنمو نمی شنیدند . بغض گلومو گرفته بود که خدایا چی شده ؟ چرا هیش کی نمیاد؟ حس می کردم که خوونمون خالیه و مامان و بابام منو از یاد برده و تنهام گذاستند.داشتم یواش یواش از خودم ناامید می شدم که دیدم داره هوا روشن می شه . یه باد سردی وزید و هر چی فرشته بود ؛ یکی یکی با خودش برد . دوروبرم رو که نیگا کردم دیدم تنها موندم . وقتی فهمیدم که تنها موندم ترسم زیاد تر شد ...

که از خواب پریدم

چند روز پیش نصف شب با صدای جیک جیک گنجشکا از خواب بیدار شدم . اول فکر کردم که شاید قراره زلزله یی بیاد و این سرو صداشون هم به همین خاطره . چند دقیقه یی صبر کردم ودیدم خبری نیست خوابیدم

صبح ساعت شش و نیم اینا از خواب بیدار شدم ؛ ولی دیگه از صدای جیک جیک گنجشک ها خبری نبود. یاد اون خوابم افتادم و رفتم جلوی پنجره ی اتاقم ولی افسوس که گنجشک ها رفته بودند قبل از اینکه من پنجره رو براشون باز کنم ...

به یاد شریعتی

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازند

به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش

و او یک روز پی در پی

دم گرم وخموشش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند دائم

سکوت مرگبارم را....

 

- پ.ن ۱ : روحت شاد و یادت گرامی

من حالم خوبه

 هی هی !

می دونین چیه؟ نه! نمی دونین ..شما از کجا باید بدونین؟ چرا من انقدر الان دوست دارم بنویسم؟ مثلا همش دوست دارم حرف بزنم..ولی خودم آدمی نیستم که دوست داشته باشم همیشه حرف بزنم..گاهی سکوت رو دوست تر می دارم


برای من اصلا مهم نیست که چی داره سرم میاد ...
من حالم خوبه..خیلی خوبم..یه وقت فکر نکنی حالم بده ها...نه خوبم..خوب خوبم

 

- حتی اگه امتحانامون هم شروع شده باشند

- حتی اگه جزوه هامو شب امتحانی با هزار منت تهیه کرده باشم

- حتی اگه یه دونه هم نمونه سئوال هم نداشته باشم

- حتی اگه درس فارماکولوژی رو خراب کرده باشم

 

نه نه ! حالم از اونی که فک می کنی هم خوب تره

- حتی اگه این صفحه ی کامنت وبلاگ سینا باز نشه تا من توش براش بنویسم که من عاشق خورشیدی هستم که تو این تاریکی ها ی شب ،نورش تو چشمای ماه میوفته

- حتی اگه شماره تلفن حامد رو پیدا نکنم که تولدمو بهش تبریک بگم

- حتی اگه رضا هم آف های رو که برای تبریک تولدش فرستاده بودم رو نخونده باشه

- حتی اگه مهدی تو جواب SMS  هام همش بنویسه NO     

 

بازم می گم حالم خوبه

- حتی اگه تنها نفری باشم که دیسکت آمارش باز نشده

- حتی اگه دعوتنامه ی کنگره ی ساری رو بگیرم وقبل پر کردن  تصمیم بگیرم برش گردونم

- حتی اگه مجبور باشم هر هفته به اورتو دنسی برم و اونم با آخرین زورش سیم رو بکشه و فرداش با دندوون درد بیدار شم

- حتی اگه سعی کنم پیش بی ادب ها و بی تربیت ها با ادب باشم

 

 مهم اینه که این روز ها هم میاد و میره ...

 

وقتی که دیگر نبود،من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد من شروع کردم
وقتی که او تمام شد من آغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن است

+  تولدم مبارک !